صورت من رو بوسید برگشتشو دویدش...لبخند زدم زورکی سر کوچه رسیدش...تحملم تموم شد به دنبالش دویدم...ولی دیگه بچه مو ندیدمو و ندیدم...وقتی رسیدم خونه بابا پیرمردش...یواشی زیر پتو داشتش گریه میکردش...چه شب ها که به یادش با گریه خوابم میبرد...باباش چقد زورکی بغش رو هی فرو خورد...لبخندای زورکی بغض های پیرمرد کارشو آخرش کرد...مرد خونم سکته کرد...الهی که بمیرم چشاش به در سفید شد...نفهمید که آخر علی اسیر یا شهید شد...
نوشته شده توسط : علی انصاری
نظرات دیگران [ نظر]